بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 10
بنام خالق عالم ملکوت
قصه ی عجیبی از تخلیه روح
یکی از مدرسین حوزه ی علمیه ی قم که بسیار با تقوی و با ورع
است و گویا تخلیه روح دارد نقل میکرد که من روزی در اطاق
منزل خودمان نشسته بودم که ناگاه دیدم روحم از بدنم بیرون می
آید و بلاخره به بالا رفتم و از سقف اطاق بدون هیچ مزاحمتی
در فضای بازی قرار گرفتم.ضمنا" باغی در قریه ی محل تولدم
داشتم که فوق العاده به آبیاری آن بخصوص در فصل تابستان
علاقه مند بودم زیرا گلها ودرختهای خوبی داشت و ممکن بود با
کوچکترین بی توجهی آنها خشک شوند و از بین بروند لذا روی
همین علاقه تصمیم گرفتمکه سری به آن باغ بزنم و از وضع آنجا مطلع شوم لذا در فاصله ی یک لحظه خود را به باغ
رساندم.بعدازظهری بود.باغبان درگوشه ی باغ استراحت کرده بود
ولی هنوز بخواب نرفته بود.من چند لحظه کنار باغ به تماشای باغ
ایستادم که ناگاه دیدم باغباناز پشت سرم بمن میگوید حاج آقا خوش
آمدید. خوب معلوم بود که باغبان بخواب رفته و این روح او بود که مرا می دید و بمن
خوش آمد میگفت.
من از او پرسیدم باغ را آب داده ای؟گفت نه.امروز نوبت آب مال
ما بوده و من منتظرم که آب بیاید تا باغ را آب بدهم.گفتم: پس چرا
تحقیق نمی کنی که آب برای چه نیامده است.بیا با هم برویم و از
این موضوع تحقیق کنیم.روح او با من حرکت کرد ولی هنوز به
رودخانه (یعنی محلی که از آنجا آب بطرف باغ ما منشعب میشود)
نرسیده بودیم که اوبرگشت و وارد بدنش شد.یعنی از خواب بیدار
شد که ظاهرا" همسرش او را صدا زده بود و او را بیدار نموده
بود و من میشنیدم که به همسرش می گفت: الان حاج آقا را در
خواب می دیدم ایشان از آنکه باغ را آب نداده این ناراحت بودند
پس من به رودخانه می روم تا ببینم چرا برای باغ آب نمیفرستند.و
چون تا محلی که آب از رودخانه بطرف باغ ما منشعب می شد
حدود دوکیلومتر فاصله داشت و من چون سبک بودم خودم را به
یک لحظه به آن محل رساندم ولی باغبان پس از نیم ساعت به آنجا
رسید.در این مدت دیدم دو نفر بر سر آب دعوا میکنند ولی آنها مرا
نمی بینند.یکی از دو نفذ با بیل به سر دیگری زد و او کشته شد.
در میان رودخانه کسی نبود لذا قاتل موفق به فرار شد ولی وقتی
باغبان ما به محل حادثه رسید و چند لحظه آن منظره را نگاه
کرد خیلی متاثر شد و از ترس آنکه مبادا این قتل را به او نسبت
دهند فرار کرد ولی یکی از اهالی همان ده او را موقع فرار
کردن دید و از آنچه می ترسید بسرش آمد. بلاخره او رفت به
پاسگاه خبر داد که من دیدم فلانی (یعنی باغبان ما)آن مرد را
کشته است.من در این موقع دیدم با این وضع نمی توانم برای
باغبان کاری بگنم لذا فورا به قم برگشتم و با بدنم عزم مسافرت
کردم و بهقریه مان رفتم.اتفاقا" همان روز باغبان بیچاره را گرفته
بودند و به اتهام قتل به شهر برده بودند و او را زندانی کرده
بودند. مناول کاری که کردم فرستادم پی آن قاتل اصلی.او هم
بدون آنکه احتمال بدهد که من از موضوع اطلاع دارم به منزل ما
آمد.من او را در اطاق خلوتی خواستم و به او گفتم به این نشانیها
من میدانم که تو آن مرد را کشته ای و شرعا" چون عمدا" او را
نکشت ای می توانی با دادن دیه خودت را از اعدام نجات بدهی و
من تا بتوانم کوشش خواهم کرد که تو نه به زندان بروی و نه
اعدام شوی ولی دو شرط دارد یکی آنکه هر چه زودتر خودت را
معرفی کنی تا آن بیچاره ی بیگناه زودتر آزاد شود و دیگر آنکه
دیه ی قتل را بدهی و چون او میدانست که من قدرت اینکه او را
از اعدام نجات بدهم دارم به دست و پای من افتاد و گفت من
اینکارها را خواهم کرد ولی بشرط آنکه شما هم به وعده هایتان
عمل کنید یعنی نگذارید مرا اعدام کنند من هم به او قول دادم و
بحمدالله موفق هم شدم و او هم به وعده هایش عمل کرد و ماجرا خاتمه یافت.
--------------------
دوست من که این وبلاگ رو داری میخونی بدون که کسانی که تا
حدودی روحشان را تصفیه و تزکیه کرده اند بارها توانسته اند که
روحشان را اختیاری از بدنشان بیرون در بیاورند پس شرط اصلی
اش تزکیه نفس و سیروسلوک است که میتوانید به انجمن:
بروید و از همین الان شروع به تزکیه روح کنید.
نوشته متن: محمد
لینک دوستان
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک